گنجور

 
واعظ قزوینی

ای کرده پشت بر حق و، رو در قفای مال

مگذر ز حق، گذشته یی از حق برای مال؟!

دور است بر تو بس ره مسجد پی نماز

گردی همیشه شهر بشهر از برای مال

پیشت بود گریوه صعبی، چو مرگ و تو

با سر دوی بکوه و کمر در قفای مال

عیب است لاف خود سری و، پای بند زر

ننگست نام خواجه فلان و، گدای مال!

در دست چیست غیر پریشانی آخرش

زآن کیسه ها که دوخته گل از برای مال

مالست، از برای فدای تن و، کنند

این خواجگان ز حرص، تن وجان فدای مال

از بهر بندگی چه سرو دل دگر؟ که هست

در دل تو را غم زر و، در سر هوای مال!

واعظ اگر جهان همه از تست، عاقبت

سودن همین بدست تو ماند بجان مال