گنجور

 
واعظ قزوینی

پادشاه ملک فقرم، بهر حفظ شان خویش

از جهان بیگانگی را کرده ام دربان خویش

تا نگردد لحظه یی با خواب راحت آشنا

دوختم مانند سوزن چشم بر مژگان خویش

دوست دانسته است قدر نعمت دیدار خود

می شود در خانه آیینه هم مهمان خویش

ای توانگر نعمت دادن مدار از خود دریغ

نیستی چون پنج روزی بیشتر مهمان خویش

گر نه یی از حسرت الوان نعمت تلخکام

نعمتی نبود چو نان خشک، اما نان خویش

ای که خود را دانه خوار آرزوها کرده یی

دشمنی می پروری، نی تن برای جان خویش

پابپایت می نهد چو فردا مرگ بی امان

می گذاری تا به کی سر بر سر و سامان خویش؟!

آن قدر احسان که من از فیض احسان دیده ام

بی تکلف گشته ام شرمنده احسان خویش

دعوی پوچی که واعظ میکنی از روزگار

خود جواب خویش گویی گر کنی دیوان خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode