پادشاه ملک فقرم، بهر حفظ شان خویش
از جهان بیگانگی را کرده ام دربان خویش
تا نگردد لحظه یی با خواب راحت آشنا
دوختم مانند سوزن چشم بر مژگان خویش
دوست دانسته است قدر نعمت دیدار خود
می شود در خانه آیینه هم مهمان خویش
ای توانگر نعمت دادن مدار از خود دریغ
نیستی چون پنج روزی بیشتر مهمان خویش
گر نه یی از حسرت الوان نعمت تلخکام
نعمتی نبود چو نان خشک، اما نان خویش
ای که خود را دانه خوار آرزوها کرده یی
دشمنی می پروری، نی تن برای جان خویش
پابپایت می نهد چو فردا مرگ بی امان
می گذاری تا به کی سر بر سر و سامان خویش؟!
آن قدر احسان که من از فیض احسان دیده ام
بی تکلف گشته ام شرمنده احسان خویش
دعوی پوچی که واعظ میکنی از روزگار
خود جواب خویش گویی گر کنی دیوان خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.