گنجور

 
واعظ قزوینی

قد خمید، از دیدن روها، به پشت پا بساز

باعصا، دیگر بیاد قامت رعنا بساز

سرخی رخ گشت زردی، چون ورق گرداند عمر

بعد ازین از روبه پشت این گل رعنا بساز

میبرد امروز و فردا وارثش همراه مال

یک دو روزی نیز ای دل، با غم دنیا بساز

روی دست جوهری، از بهر تاج زر مخور

تا توانی ای گهر، با شورش دریا بساز

حلقه طفلان، حصار سنگ چینی بیش نیست

همچو مجنون ای دل دیوانه با صحرا بساز

خودنمایی را نباشد حاصلی جز سوختن

ای شرر تا میتوانی در دل خارا بساز

گوهر راز است بازاری و، بدگو مشتری

یکدم از مهر خموشی، با زبان ما بساز

گوهر مقصود را، باشد صدف کام نهنگ

با فلوس خویش چون ماهی ازین دریا بساز

تا نیفتاده است واعظ برتو چشم صبح حشر

ای سراپا زشت، بر خود بنگر و، خود را بساز