گنجور

 
کلیم

نیست مو کز فرق ما برگشته‌بختان سر کشید

بر سر شوریدگان سودای او لشکر کشید

ای دل از گرمی خورشید قیامت باک نیست

آه سردی میتوان در عرصه محشر کشید

من که یک دستم به جیب و دست دیگر بر سر است

چون توانم شاهد مقصود را در بر کشید

تا نگردد خیره هنگام تماشای رخت

دود آهم سرمه‌ای در چشم ماه و خور کشید

خوش سخن مستانه می‌گوید کلیم امشب مگر

از شراب مدحت روح الامین ساغر کشید

ای خداوندی که از نیروی اقبال بلند

چرخ را از کهکشان قدر تو خط بر سر کشید

چرخ را سرهنگ جاهت شب به نمرودی گرفت

تا سحر از مطبخ جود تو خاکستر کشید

بهر تحریر ثنایت دهر در هر سرزمین

صفحه‌های خاک را از جاده در مسطر کشید

فاخته کوکو نگوید زان که از امداد تو

داشت هرکس آرزویی تنگ اندر بر کشید

بر زمین زد شمع در پیشت کلاه از جور باد

دود آهی بس ز جان دردپرور بر کشید

سوخت باد از آتش قهر تو نامش شد سموم

انتقام شمع را عدل تو از صرصر کشید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode