گنجور

 
واعظ قزوینی

ای که پرچین جبهه‌ات، از حرف مردن می‌شود

خانه از مرگ تو فردا، پر ز شیون می‌شود

ای که با نام کفن، خود را نسازی آشنا

این قبا آخر تو را پیراهن تن می‌شود

طالع فیروز خواهی، مهربانی کن بخلق

چرب نرمی بر چراغ بخت، روغن می‌شود

می‌کنی تا ساز برگ عیش، وقت رفتن است

می‌رود تا واشود گل، وقت چیدن می‌شود

تیره‌روزان، کار خود سازند، در شب‌های تار؛

در دل شب‌ها، چراغ شمع روشن می‌شود

در جوانی‌ها به هوش آور، نه ده روز دگر

تا تو می‌آیی به خود، هنگام رفتن می‌شود

تیره‌روزی، اهل بینش را بود عین صفا

خانه چشم از چراغ سرمه روشن می‌شود

مانع آفات واعظ، احتیاط است احتیاط

پای تا سر چشم بودن، بر تو جوشن می‌شود