گنجور

 
واعظ قزوینی

با صبوری کارهای مشکل آسان می‌شود

درد چون با صبر معجون گشت، درمان می‌شود

می‌شود رحمت ز طینت چون برون کردی غرور؛

این بخار از خاک چون برخاست، باران می‌شود

یک سخن در هر مذاقی، می‌کند کار دگر

از نسیمی گل پریشان، غنچه خندان می‌شود

می‌رود از دل هوس، چون عشق می‌گردد پدید

شمع دزدد دم به خود، چون صبح تابان می‌شود

نیست عالم پیش نیک و بد به جز آیینه‌ای

بر تو گر نیکی، چون گل، عالم گلستان می‌شود

جز به گرمی بدگهر را رام نتوان ساختن

آهن آتش تا نبیند، کی به فرمان می‌شود؟!

می‌کند واعظ سفر افزون بهای مرد را

می‌فزاید قیمت گوهر چو غلتان می‌شود