گنجور

 
واعظ قزوینی

حلقه بر هر دری این زمزمه را ساز کند

که برویت اثر ناله دری باز کند

پایه تخت شرف الفت بی قدران است

شعله را صحبت خاشاک سرافراز کند

بر سرت چتر سیه بختی خود بس، چه ضرور

به پر و بال هما روح تو پرواز کند؟!

در خم چرخ بود شادی ما بیخردان

خنده کبک که در چنگل شهباز کند

بر سر گرد ره دوست،دل میلرزد

صورتم خامه نقاش چو پرداز کند

من بیقدر نیم لایق ناز تو، مگر

دیگری از تو کشد ناز و، بمن ناز کند

خون دلها همه از گریه بانجام رسد

واعظ از درد تو هرجا سخن آغاز کند