گنجور

 
واعظ قزوینی

ز بس نگار من از خویش هم حجاب کند

نظر در آینه مشکل که بی نقاب کند!

تراست چهره به کیفیتی که می ترسم

که باده رنگ ترا آب در شراب کند!

چگونه تاب نظر بازی نگاه آرد

رخی که از عرق شرم خود حجاب کند؟!

ز پرادائی چشم سیاه او، چه عجب

نگاه را به تکلم اگر حساب کند؟!

نداندم دل، اگر قدر نعمت دردت

خدا بآتش بیدردی اش عذاب کند

من از درازی مژگانت این گمان دارم

ترا بسایه خود فارغ از نقاب کند

ز بسکه ذوق خود آرایی اش برای من است

چه سوی آینه بیند، به من حساب کند!

ز بسکه برده فراق رخت ز من آرام

فسانه ام نتواند ترا بخواب کند

گذشت عمر و، ز هم ریخت قصر تن واعظ

گذار سیل بهر جا فتد، خراب کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode