گنجور

 
حکیم نزاری

شب هجران که دلم نوحه گری ساز کند

با خیالت گله هجر تو آغاز کند

آنچنان زار بگریم ز پریشانی دل

که اجل تا به سحر صد رهم آواز کند

ای بسا فتنه که از چشم تو در آفاق است

تو چه کردی همه آن خانه برانداز کند

محرمت کردم و انگشت نمایم کردی

بی دل آنکس که تو را معتمد راز کند

با تو در باخته‌ام بود و وجود و سر خویش

بازی چست چنین عاشق جان باز کند

گر نزاری ز تو لافی زند آن عین خطاست

او چه مرغی ست که بر شاخ تو پرواز کند