گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
واعظ قزوینی

گره در ابروان، از گرمی خویش چو اخگر شد

نقاب از آتش رخسار او، بال سمندر شد

مشبک شد چنان از خارخار دیدنش چشمم

کزان نور نگاهم تارها چون دود مجمر شد

گنه کاران شدند از حشر من گرم عرق ریزی

رخم از رنگ خجلت آفتاب روز محشر شد

ندارد مال دنیا حاصلی غیر از پشیمانی

صدف دست تأسف زد بهم، تا پر ز گوهر شد

نظر بر تیره روزان، چشم روشن میکند جانا

غبار ظلمت شب، توتیای چشم اختر شد

جمال گل چنین در ناله بلبل کرده بلبل را

ز فیض حسن جانان است اگر واعظ سخنور شد