گنجور

 
صائب تبریزی

زنور عارضش هر ذره ای خورشید منظر شد

زشکر خنده اش هر چشم موری تنگ شکر شد

چه رخسار جهانسوز و چه چشم دلفریب است این

که از نظاره اش هر قطره اشکم چشم دیگر شد

من آن روزی که در رخسار آتشناک او دیدم

ز اشک گرم هر مژگان من بال سمندر شد

برون از خاک در محشر چو سرو آزاد می آید

به خاک هر که سرو قامت او سایه گستر شد

درین صحرا که صید از فربهی در خاک و خون غلطد

حصار عافیت با خویش دارد هر که لاغر شد

بجز افسردگی سنگی ندارد راه یکرنگی

که نومید از وصال بحر شد تا قطره گوهر شد

عرق شد مانع از نظاره رویش، چه بدبختم

که موج آب حیوان در رهم سد سکندر شد

مصفا کن دل خود تا شود گوهر غذا در تو

که هر آبی که تیغ پاک گوهر خورد جوهر شد

مکش گردن زفرمان قضا مهلت اگر خواهی

که بر تیر قضا بیتابی نخجیر شهپر شد

چه حرف است این که خاموشی فزاید زندگانی را؟

نفس دزدیدن من بر چراغ عمر صرصر شد

همان تاریک می سوزد چراغ بخت من صائب

اگرچه سینه ام از سوز دل صحرای محشر شد