گنجور

 
سعیدا

نشئهٔ آب حیات از لعل شکرکام اوست

هر دو عالم را فصاحت بستهٔ دشنام اوست

آفتاب از پرتو عکسش نشانی می دهد

ساغر سرشار معنی، جرعه سنج جام اوست

خویش را همرنگ زلفش گفت و عنبر شد خجل

روسیاهی های او آخر ز فکر خام اوست

باغبان گل را به یاد عارضش جا داده است

در چمن مقصود از سرو سهی اندام اوست

آسمان جام از آن روزن جدا گردیده است

آفتاب افتاده خشتی از کنار بام اوست

باد سرگردان و بحر آشفته و عالم خراب

ای سرش گردم چه حال است این که در ایام اوست؟

تلخ می گوید به گوش نرگس بیچاره گل

تا در این گلشن نوای شوخی بادام اوست

لایق حق غیر حق از کس نمی آید بجا

چشم خاص و عام لیکن بر سر انعام اوست

هست عالم ها سعیدا در خم زلفش نهان

صبح امید سعادت در کنار شام اوست