گنجور

 
جویای تبریزی

بپوش از دیدهٔ نامحرم شهوت عبادت را

نهان کن در نقاب ظلمت شب حسن طاعت را

هواپیما شود بر دوش آهت گر زبان و دل

ز برگ و بار آرایش دهی نخل سعادت را

شکست نفس باغ زندگانی را کند خرم

بچشم کم نبینم سنگ باران ملامت را

ز شوق ز خم شمشیرت دلم بر خاک می‌غلتد

سرت گردم دمی هم کارفرما شو مروت را

من و دامان صحرای نجف کاندر صف محشر

بسر از هر کف خاکم نهد دست حمایت را

دل تنگم دهد چون عرض وسعت مشربی جویا

بگنجاند بچشم مور صحرای قیامت را