گنجور

 
فصیحی هروی

خدایا روزی این خود‌پرستان ساز جنت را

که دوزخ جنت است آتش‌پرستان محبت را

ز هر کنج دل ما صد مراد مرده برخیزد

به محشر در خروش آرند چون صور قیامت را

دل و چشم من و سودای وصل او معاذالله

که داد این لخت کوه درد و دریای مصیبت را

من و کام نهنگان ناتوان چون گشت بحر غم

ز بس بر ساحل افکند استخوان اهل حسرت را

فصیحی چون سپارم جان مرا تابوت از آتش کن

که از پروانه من آموختم علم محبت را