واعظ قزوینی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در وصف بهار و ستایش شه سریر امامت حضرت رضا«ع »

بهار آمد و، آفاق را سحاب گرفت

ز سایه، چهره ایام آفتاب گرفت

هوا، زمین و زمان را ز گرد کلفت شست

بهار، بهر جنون خوش گلی در آب گرفت

چنان عزیز نگردید غم که از شادی

به وام گریه تواند کس از کباب گرفت

بداد دردسر روزگار، دی چندان

که خون لاله بهار از رگ سحاب گرفت

گرفت گرم هوا را چنان ترشح ابر

که خویش را به ته خیمه حباب گرفت

جهان ز فیض هوا گشته است عالم آب

عجب نباشد اگر زخم جوی، آب گرفت

ز بس فضای جهان پر ز نکهت چمن است

توان به آتش گل از هوا گلاب گرفت

بهار بهر خودآرایی عروس چمن

به موم آینه مهر از سحاب گرفت

هجوم نکهت گل تنگ ساخت محفل را

چنانکه جای به گردیدن کباب گرفت

گمان شود که مگر می‌جهد شرار از سنگ

ز کوه لاله ز بس در نمو شتاب گرفت

ز بس که تارِ نگه ریشه می‌کند چو نهال

نمی‌توان نظر از گل به هیچ باب گرفت

چو باد میگذرد نو بهار از آن گلشن

چراغ گل به ته دامن سحاب گرفت

بسان مو که در آتش فتد ز هر جانب

ز تاب آتش گل، تاک پیچ و تاب گرفت

ز بس شکفتگی طبع خلق شادابست

توان ز خنده گل بعد از این گلاب گرفت

ز شوخ چشمی اختر چو گلرخان عرب

چمن نقاب سیه بر رخ از سحاب گرفت

در آتش است زهر داغ لاله، نعل بهار!

کدام گل ز رخ خویشتن نقاب گرفت!؟

به کوه و دشت، گل و لاله موج‌زن گردید

چنان که راه به گردیدن سراب گرفت

ز سبزه کوه چنین بالد ار به خود، چه عجب

تواند از ره آمد شد سحاب گرفت!

فشرده تنگ به هم گل چنان ز جوش بهار

که بی میانجی آتش توان گلاب گرفت

ز خاک سبزهٔ تر می‌کشد از آن قامت

که شاه را بتواند مگر رکاب گرفت

شه سریر امامت «رضا» که با مهرش

کسی به حشر نخواهد ز کس حساب گرفت

به زیر چرخ نگنجد شکوه شوکت او

که بحر را نتواند به بر حباب گرفت

به دور بینی درگاه قدر او خورشید

به پیش دیده خود دست از سحاب گرفت

ز عکس گنبد او، آفتاب گیرد نور

چنانکه لعل از خورشید آب و تاب گرفت

چنان خزید به هم ظلمت شب از نورش

که راه بر گذر ناوک شهاب گرفت

سواد نسخه رایش مگر کند روشن

از آن سپهر به کف، لوح آفتاب گرفت

زدند ساحت قدرش به طول عمر طناب

خضر پی شرف آمد سر طناب گرفت

ز خاک درگه او بس که هست دامنگیر

به زور، اوج دعاهای مستجاب گرفت

نه روشنی است کز آن شیشه فلک شده پر

که رای او عرق شرم ز آفتاب گرفت

حباب نیست، که از ریزش سحاب کفش

ز بس که گفت، نفس در گلوی آب گرفت

به خویش شعله ز بیم سیاستش لرزد

مگر به چوب ز برگ گلی گلاب گرفت!

ز بس که رسم گرفتن فگند از عالم

نمک به رخصت او حرمت از شراب گرفت

دمی ز گریه نیاسود چشم حق بینش

ز بس در آتش دل جای، چون کباب گرفت

نیافت عیش جهان ره به خاطر پاکش

ز گریه شش جهتش را ز بس که آب گرفت

چنان ز شبنم اشکش لباس شب تر شد

که روز جامه خود را به آفتاب گرفت

به شوق منصب سقائی فضای درش

بهار مشک به دوش خود از سحاب گرفت

به رُفت و روب حریمش به رسم فراشان

فلک دو تا شد و جاروب آفتاب گرفت

ز پاس معدلت او، عجب نباشد اگر

صدا ز کوه نیارد دگر جواب گرفت

فتاده رعشه بر اندام موج از نهیش

از اینکه دستش در کاسه شراب گرفت

از آن زمان که گزندش رسید از انگور

نهال تاک از این غصه پیچ و تاب گرفت

من از کجا و تلاش مدیح او ز کجا؟

ز کف عنان ادب شوق آن جناب گرفت!

مداد نیست، که از خامه ریخت بر ورقم

سخن ز خجلت مدحش به رخ نقاب گرفت

گرفت صیت سخن گر ترا جهان، واعظ

ز فیض مدحت اولاد بوتراب گرفت

بتاب سوی دعا بعد ازین عنان قلم

که حرف مدحت او دفتر و کتاب گرفت

محیط تا که تواند گهر گرفت از ابر

سحاب تا که تواند ز بحر آب گرفت

خدا دهد همه را جذبه‌ای که بتوانیم

ز بحر مکرمتش فیض بی حساب گرفت