گنجور

 
ترکی شیرازی

تا به کی بتوان نهفت اندر دل، این راز نهان را

چند اندر دیده پنهان دارم این اشک روان را

آتشی در سینه ام پنهان بود کز شعلهٔ او

گر کشم آهی ز دل، یکسر بسوزاند جهان را

یارب این آتش که پنهان دارمش در لوح سینه

گر برافروزد بسوزد بند بند استخوان را

به که یاد آرم ز دشت کربلا و کشته گانش

وز فغان و ناله، پر سازم زمین و آسمان را

یاد آرم تشنگی های حسین و اهل بیتش

وز دو چشم خود روان سازم شط اشک روان را

در نظر آرم به خون غلتیدن رعنا جوانان

آن چنان گریم که سوزانم، دل پیر و جوان را

بر حسین از کین جفایی شد که نتوان شرح دادن

ظلم و جور شمر گویم، یا جفای ساربان را

آه از آن دم کز جفا اهریمنی ببرید از کین

بهر یک انگشتر، انگشت سلیمان زمان را

تا ز خون شد ارغوانی، سنبل گیسوی اکبر

در چمن دیگر نخواهم برد نام ارغوان را

آه از آن دم که لیلا از غم مرگ جوانش

همچو حال خود پریشان کرد جعد گیسوان را

آه از آن دم که زینب بر سر نعش برادر

ز آسمان دیدهٔ خود ریخت بر مه اختران را

گفت ای جان برادر! با تن تنها چه سازم؟

چون کنم آرام، از آهنگ محنت کودکان را

خصم هر دم می زند بر کودکانت تازیانه

رحم در دل نیست گویا این جنایت پیشگان را

تو به دشت کربلا ماندی کنار این شهیدان

من به راه شام میر کاروانم این زنان را

تو در این صحرا جوانان را مصاحب باش اما

من به شهر شام غمخواری کنم غمدیدگان را

من به راه شام باشم همسفر با شمر و خولی

توبه کوفه تا ابد همسایگی کن کوفیان را

ای فلک اف بر تو بادا چون ز داس کینه کندی

ریشهٔ ذریهٔ پیغمبر آخر زمان را

شعر «ترکی» گرچه نبود قابل شاه شهیدان

لیک چون آتش بسوزاند قلوب شیعیان را

این رثا را گر بخواند ذاکری با اشک دیده

بشنوند بی شک صدای گریهٔ کروبیان را