گنجور

 
ترکی شیرازی

«یکدم دلم رها ز غم لاله ها نشد»

«جز خون دل، ز دیده به دامان ما نشد »

ای روز گار، در عجبم کز عناد تو

یک تن نشد که خستهٔ رنج و عنا نشد

روزی نشد شب و، شبی از گردش تو روز

کآزرده ای به رنج و غمی، مبتلا نشد

ای گرگ تیز چنگ که از چنگ ظلم تو

یوسف و شی ز آل پیمبر رها نشد

زین ظلم ها که شد ز تو برآل مصطفی

بر هیچ یک چو تشنه لب کربلا نشد

شد از قفا بریده سر سبط مصطفی

دیگر کسی بریده سرش از قفا نشد

جز جسم بی سرش که به خون گشت غوطه ور

پامال پیکری، زسم اسب ها نشد

از بهر خاتمی، به جز از سبط مصطفی

انگشت کس بریده ز تیغ جفا نشد

غیر از سر مطهر او در میان طشت

چوب یزید بر لب کس آشنا نشد

به اله شفیع روز قیامت نشد حسین

تا نازنین سرش، به سر نیزه ها نشد

« ترکی » به شاعری نتوان ست دم زدن

تا شعر او به نام شه کربلا نشد