گنجور

 
قدسی مشهدی

هرگز مرا به کعبه ز دیر التجا نشد

یک حاجتم نماند که آنجا روا نشد

بختم فریب جلوه نیک‌اختری نخورد

فرقم زبون سایه بال هما نشد

در حیرت از شکستگی شیشه دلم

با آنکه هرگز از کف خوبان رها نشد

روز وصال نیست جز این حیرتم که چون

در دیده‌ام نظاره ازین بیش جا نشد؟

تا عشق، توبه داد دلم را ز ترک خویش

یک سجده‌ام ز طاعت خوبان قضا نشد

باشد هنوز حسرت تیر تو در دلم

با آنکه یک خدنگ تو از دل خطا نشد

ننشست فتنه‌ای ز حوادث درین دیار

کز قامت تو فتنه دیگر بپا نشد

روزی به شام برد به کوری، چو خفتگان

صبحی که چشم مهر به روی تو وا نشد

یک بار یافتم ز تو دستور سجده‌ای

چون سایه‌ام ز خاک، دگر تن جدا نشد

با آنکه نقد عمر، مرا صرف دوست شد

یک روزه دین مدت وصلش ادا نشد

هرجا حدیث زلف تو مذکور شد مرا

بر تن کدام مو که زبان دعا نشد؟

ما را همین بس است که بیگانه شد ز غیر

قدسی چه غم که یار به ما آشنا نشد