گنجور

 
ترکی شیرازی

آن پری کز من به یغما برده آرام و شکیب

دین و دل برد از کفم زان نرگس جادو فریب

آرزو دارم که باشد حلقهٔ چشمم رکاب

هر زمان کان شهسوار من کند پا در رکیب

ماه من بی‌پرده گر رخسار سازد آشکار

ماه از شرم رخش پنهان کند رخ در حجیب

چشم مستش گرنه خون عاشقان را ریخته

پس برای چیست دارد پنجه دایم در خضیب؟

از عتاب باغبان و از عذاب نیش خار

در بهاران کی نماید ترک گلشن، عندلیب؟

علت بیماری عاشق ز علت‌ها جداست

درد عاشق کی شود به از مداوای طبیب؟

دلبری دارم تعالی الله که از نور رخش

عرش و فرش و لوح و کرسی یافته آئین و زیب

یار من آن است کز کویش چو آید قاصدی

بر مشامم آید از سر تا به پایش بوی سیب

چشم آن دارم که سوی خویشتن خواند مرا

وین عجب نبود که شاهی پرسد از حال غریب

جان و دل از شوق تحت قبه‌اش سازم نثار

گر زیارتگاه او روزی مرا گردد نصیب

«ترکیا» در فرقت دلدار صابر شو که هست

هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب