گنجور

 
ابن یمین

ای جوانبختی که در خلوتسرای کاینات

رأی پیرت میگشاید پرده از ابکار غیب

در جهان عدلت چو موسی تا ید بیضا نمود

گوسفند از گرگ بیند مهربانی شعیب

تا نشستی چون محمد بر سریر سروری

من بپا استاده ام در بندگی همچون صهیب

در جنابت ظلمت از روز شبابم محو گشت

زین خوشم چون تیره شب روشن شد از انوار شیب

پیش ازین با من عنایت بیش ازین بودی ترا

لیس فیما یدعیه العبد یا مولای ریب

پای در دامن کشیدم مدتی چون خار پشت

وز تفکر سر فرو بردم کشف‌آسا به جیب

موجب حرمان ندیدم در وجود خویشتن

هیچ چیز الا هنر کان هست نزدیک تو عیب