گنجور

 
طغرل احراری

صفحه دل را ز موج باده تا مستر زدم

قرعه فال طرب من از خط ساغر زدم

مسند غم بارگاه شهریار عشق بود

بی‌خود از ترک ادب من حلقه بر این در زدم

جوش طوفان سرشکم داشت امواج دگر

از هجوم سیل غم زین بحر دامن بر زدم

از نگینم شهرت شور و جنون پیدا نشد

خاتمی از نامی مجنون من بر انگشتر زدم

سوختم از شوق من در محفل ناز ادب

تیره شد آیینه این بزم خاکستر زدم

هر که در دیوان عشاقش به سلک غم نبود

نامش از نامحرمی از سطر این دفتر زدم

بس که بودم در ثبات بار عشقش همچو کوه

دامن خود را به پای خویش از لنگر زدم

پرتوی در کلبه‌ام از لمعه دیدار کیست؟!

آتشی پروانه‌سان امشب به بال و پر زدم!

یک گل مطلب نچیدم من ز گلزار امید

عاقبت دست ندامت همچو گل بر سر زدم

گر به دل از یاد چشمش راه راحت داشتم

از خیال آن مژه بر سینه صد خنجر زدم

گفتم از شرح حدیث عشق زاهد را چه سود؟!

بی‌اثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!

داشتم کلکی من از چوب صنوبر عاقبت

یک قلم از بر تحریر قد او سر زدم

تا شود باغ سخن رنگین ز فیض معنی‌ام

بر رخ مضمون گل از فکر خود نشتر زدم

با چنین دانش ببین طغرل که بیدل گفته است

من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم