از آن روزی که من در حلقه زلف تو افتادم
سراپا قید بودم گوییا کردی تو آزادم
به عاشق تلخی هجران لیلیطلعتان شیرین
ازآن در کوه و صحرا همدم مجنون و فرهادم!
گیاه تشنهام سر بر زده در وادی حسرت
ز نومیدی ثمر آورده نخل کلفت ایجادم
طلسم عنصرم دور است از آب و گل و آتش
ندارد کشتی تن موج را لنگر به جز بادم
به افسون دل خود عالمی زیر نگین دارم
که نقش خاتم دست سلیمان است او را دم
شب هجران من با کاکل او نسبتی دارد
پریشانی مرا سرمایه شد اما بدین شادم
بود پیوسته طغرل عندلیب گلشن کویش
به یاد خنده لعلش چو نی عمری به فریادم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر از تجربه عاشقی خود میگوید که از روزی که در عشق معشوق گرفتار شده، احساس آزادی کرده است. او به تلخی فاصلهاش از لیلی و مجنون اشاره میکند و خود را در حسرت میبیند. وی همچنین بیان میکند که در دنیای خود، رازهای زیادی دارد و شبهای عزلت او یادآور معشوقش است. با وجود پریشانی، شاعر همچنان شاد است و عشق در دلش باقیمانده، حتی وقتی که به یاد خندههای محبوبش میافتد.
هوش مصنوعی: از زمانی که در دام موهای تو اسیر شدم، احساس میکنم که کاملاً گرفتار هستم، انگار که تو مرا آزاد کردهای.
هوش مصنوعی: عاشقانی که دلتنگی و جدایی را تجربه میکنند، هنوز هم از زیباییهای زندگی لذت میبرند، زیرا در کنار طبیعت و در مکانی زیبا همچون کوه و دشت، همواره با دوستان و محبوبان خود ارتباطی عمیق دارند.
هوش مصنوعی: من در دل وادی حسرت، همچون گیاه تشنهای هستم که از ناامیدی و یاس، میوهای برای زندگیام به بار آوردهام.
هوش مصنوعی: وجود من از عناصر طبیعی مانند آب و خاک و آتش فاصله دارد و تن من که مانند یک کشتی موجزنی است، به جز باد هیچ چیز دیگری برای ثابت ماندن ندارد.
هوش مصنوعی: من با جادو و جذابیت دل خود، دنیایی کوچک و خاص دارم که مانند انگشتری بر انگشت سلیمان، ارزشمند و منحصر به فرد است.
هوش مصنوعی: شب جدایی من به دلیل موهای مجعد او به من ارتباطی دارد. این پریشانی و دلشکستگی من به یک سرمایه تبدیل شد، اما با این حال از این وضعیت خوشحالم.
هوش مصنوعی: طغرل همیشه به یاد گلشن و خوشیهای آن است و به خاطر لبخند زیبا و دلنشینش مانند نی ناله میکند و عمرش را به فریاد میگذراند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم
به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم
چو در دست صلاح و خیر جز بادی نمیدیدم
همه خیر و صلاح خود به باد عشق در دادم
کجا اصلی بود کاری که من سازم به قرایی
[...]
ز شوق آنکه خواند نامهام را آنچنان شادم
که در وقت نوشتن میرود نام خود از یادم
به خون دل نوشتم نامه و سویش روان کردم
بخواند یا نه باری من نیاز خود فرستادم
دلم بیاختیار از بخت جوید هردم آزادی
[...]
تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم
غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم
تو آن صیاد بیقیدی که با قیدم رها کردی
من آن صیدم که هرجا میروم در دام صیادم
اگر روزی غباری آید و گرد سرت گردد
[...]
گرچه بی ثمر مانند سرو و بید و شمشادم
زسنگ کودکان آسوده از پیوند آزادم
خوشا صیدی که داند کیست صیادش من آن صیدم
که از ذوق گرفتاری ندانم کیست صیادم
ز گفت و گوی سرد ناصحان برخود نمی لرزم
[...]
به کوی عشق در پیری چنان از پای افتادم
که تا روز قیامت برنخواهد خاست فریادم
چو من بیحاصلی آخر به کام عشق میآید
نبودی عشق، از بهر چه میکردند ایجادم
هوس را پایه بر کامست زان سست است دیوارش
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.