گنجور

 
سنایی

دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم

به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم

چو در دست صلاح و خیر جز بادی نمی‌دیدم

همه خیر و صلاح خود به باد عشق در دادم

کجا اصلی بود کاری که من سازم به قرایی

که از رندی و قلاشی نهادستند بنیادم

مده پندم که در طالع مرا عشقست و قلاشی

کجا سودم کند پندت بدین طالع که من زادم

مرا یک جام باده به ز چرخ اندر جهان توبه

رسید ای ساقیان یک ره به جام باده فریادم

نیندوزم ز کس چیزی چنان فرمود جانانم

نیاموزم ز کس پندی چنین آموخت استادم

ز رنج و زحمت عالم به جام می در آویزم

که جام می تواند برد یک دم عالم از یادم

الا ای پیر زردشتی به من بربند زناری

که من تسبیح و سجاده ز دست و دوش بنهادم