گنجور

 
فیاض لاهیجی

چو صبح از آفتابی طلعتی یک دم هوس دارم

برآید کام من شاید بکوشم تا نفس دارم

تمنّای گلستانم نگیرد دامن رغبت

که من شاخ گلی با خود ز هر چوب قفس دارم

ز شاخ همّتم با دست کوته میل گلچینی است

هوای اوج عنقا با پرو بال مگس دارم

هزاران منزلم طی گشت و من در اولین گامم

که از برگشته بختی پا به پیش و رو به پس دارم

کجا با کاروان شوقم انداز عنان تابی است

امید حلقه در گوشی ز آواز جرس دارم

گلستان محبّت را نهال پیش پروردم

گل داغی به زیر هر بن مو پیش‌رس دارم

چو با عشق آشنا گشتم نباشد از هوس باکم

ندیم بزم سلطانم چه پروای عسس دارم!

چو صبح از خنده‌ام گر نور پاشد جای حیرت نیست

که پنهان آفتابی در گلوی هر نفس دارم

گلم رنگی ندارد از بهار این چمن فیّاض

ندانم رنگ گلزار که و بوی چه کس دارم!