گنجور

 
طغرل احراری

اگر هوشم کند چون شانه در زلفش شبیخون را

به یک مو بسته گردم سرنوشت بخت واژون را

به جز وحشت نباشد هیچ سرمشق خط عاشق

سیه از چشم آهو کن سواد لوح مجنون را!

نگردد جوهری هم‌سنگ میزان سرشک من

که از یاقوت می‌باشد گرانی اشک گلگون را

ز بی‌تابی ندارد یک قلم تاب دماغ خط

به مو باید نوشتن از میانش حرف مضمون را!

به میدان شهادت گر شهید او نه‌ای لیکن

به خون رنگین نما همچون شفق دامان گردون را!

صفا از عشق خواهی از درشتی سوی نرمی شو

تصرف نیست در پیراهن فولاد صابون را!

نباشد در مریض عشق غیر از وصل معجونی

که ره در نبض عاشق نیست انگشت فلاطون را!

کمالت هر قدر گر بیش باشد بخت کم باشد

بود قدر تنزل از ترقی بید مجنون را

بلند و پست ما را مانع جولان نمی‌گردد

که نبود امتیازی پیش عاشق کوه و هامون را!

چو شبنم در هوای مهر او سودای همت کن

که در بازار امکان نیست قدری فطرت دون را!

نه‌ای آگه تو از ساز بم و زیر فنا هرگز

که نشنیدی صدای طشت کاف و کاسه نون را!

خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل

به چون و چند نتوان حکم کردن صنع بی‌چون را!