گنجور

 
طبیب اصفهانی

درماندگی خود به که گوییم خدا را

سلطان ندهد گوش به فریاد گدا را

گویند که هر تیره‌شبی را سحری هست

گویا سحری نیست شب تیره ما را

گل در قدمت باد صبا ریزد و ترسم

کز برگ گل آسیب رسد آن کف پا را

از شرط وفا نیست چو آزردن عاشق

زین بیش مکن خون به دلم شرط وفا را

با حسن تو حسن دگران را چه نمایش

کی در بر خورشید بود جلوه سها را

گفتی که چه شد حال طبیب از ستم ما

عمری‌ست که در هجر تو جان داد نگارا