گنجور

 
طبیب اصفهانی

بساقی گفت در میخانه مستی

بدستی ساغر و مینا بدستی

که عهد دوستی با ما نگارا

چرا بستی و بی موجب شکستی

بپرس از ما که واپس ماندگانیم

براحت ای که در منزل نشستی

عماری کش مرو چندان شتابان

کنون چو محملش بر ناقه بستی

مگر آن دل شکن آمد که از دل

بگوشم آمد آواز شکستی

بشارت باد خاصان حرم را

که عزم تو به دارد بت پرستی

مگر با یار می خوردی که از شوق

طبیب امشب نه هشیاری نه مستی