گنجور

 
طبیب اصفهانی

ببخشا ای که میر کاروانی

به واپس مانده‌ای بر ره روانی

درین گلشن من آن مرغ غریبم

که بر شاخی ندارم آشیانی

فغان نو به دام افتاده صیدی‌ست

به گوشت گر رسد امشب فغانی

تو و ای فاخته سروت که ما را

بود بس جلوه سر و روانی

جبین طاعتم بنگر که فرسود

ز بس سودم به خاک آستانی

پشیمان گردی از بیداد چون خاست

ز دل آهی، و تیری از کمانی

طبیب خسته وقتش خوش کز او ماند

ز حرف عشق هرسو داستانی