گنجور

 
طبیب اصفهانی

به صید جسته از دامی چه خوش می‌گفت صیّادی

که از دام علایق گر توانی جست، آزادی

تو با بیگانگان بنشین به عشرت کز غم آزادی

که با غم آشنایان را نباشد خاطر شادی

من آن روزی ز شهد عشق شیرین‌کام گردیدم

که در این بیستون نه خسروی بود و نه فرهادی

به حرمان دل حسرت نصیبم گو بهار آمد

به هر گلشن که دیدم قمریی یا سرو آزادی

ز هجر عافیت دشمن، به گردون رفت فریادم

تو بی‌پروا نشد یک شب دهی گوشی به فریادی

ز لعلت خواستم کامی کنم حاصل ندانستم

که دارد در میان چشمت ز مژگان تیغ بیدادی

حیاتی در گذر دارم وداعی در نظر دارم

فغانی با اثر دارم تو هم ای گریه امدادی

چه سود اوراق عمر تو طبیب از خنده غفلت

درین گلشن به رنگ گل که بر باد فنا دادی