گنجور

 
سوزنی سمرقندی

هست قد یار من سرو خرامان در چمن

بر سر سرو خرامان ماه تابانرا وطن

بلکه خدو قد آن زیبا صنم را بنده ام

ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن

نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه

ناروان لب لعبتی در ناروان شهد و لبن

در کنار من بود تا در کنار من بود

شهد و شیر و ناروان و ماه و مهر و نارون

اهرمن زلفی که دارد دین یزدان بر دو رخ

دین یزدان را بیاراید بکف اهرمن

برهمن پیش صنم خود را بآتش برنهد

عشق آن دلبر صنم گشت و دل من برهمن

تا نهان شد یوسف چاهی نگارین مرا

یوسف اندر روی پیدا گشت و چاه اندر ذقن

در غم آن لعبت یوسف جمال چه زنخ

شد دلم درمانده چون یوسسف بچاه بی رسن

همچو کز خورشید مشرق سایه دامن درکشد

دامن از من درکشد آن ماه یغما و ختن

زلف بی آرام او پیرایه مهر است و ماه

چشم خون آشام او سرمایه سحر است و فن

کی بود کز زلف او آنسان که قطران فال رد

مشک پیمایم ز کیل و غالیه بخشم بمن

هست بوی زلف او خوشتر از آن کاندر بهار

بروزد باد سحر بر تازه برگ یاسمن

هست بوی زلفش از خلق خوش میرجلیل

ناصر الدین خسرو آل نبی و بوالحسن

آن محمد ابن احمد ابن احمد کز شرف

عالم حمد است و خلق اوست محمود و حسن

آنکه تا اندر جهان دینار و تیغ آمد پدید

در جهان نامد چنو دینار بخش و تیغ زن

تا کند آزادگانرا بنده احسان خویش

رادی و آزادگی دارد ره و رسم و سنن

تا عقاب عدل او اندر هوا پرواز کرد

از جهان سیمرغ وار آواره شد ظلم و فتن

در میان آتش کین روز حرب و کار زار

خصم او چون مرغ باشد رمح او چون بابزن

چون ز بازو سیف جان انجام را بالا کند

پیش او صد خصم باشد همچو سیف ذوالیزن

مجلس آراید ببزم و لشکر آراید برزم

گشته اهل مجلس و لشکر بدو بر مفتتن

در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده است

مجلس آرائی نیاید همچو او لشکر شکن

ای خداوندی که اندر جمله روی زمین

دوست انگیزی نیامد همچو او دشمن فکن

دوستان و دشمنان دولت و جاه ترا

حلم و خشم تست باغ دولت و داغ محن

مربنات النعش را ماند سخن در طبع مرد

از برای مدح تو آید فراهم چون پرن

زانکه در سر و علن داری سخندانرا عزیز

گردد اندر مدح تو سر سخندانان علن

عنصری بایستی اندر مجلس تو شعر گوی

من که باشم در جهان یا خود چه باشد شعر من

بس فروتن سروری یا خویشتن بین مهتری

سرور اهل زمینی مهتر اهل زمن

تلخی گوش از شنیدن مدح تو گردد عسل

صف دندان گاه گفتن رشته در عدن

گر نه از بهر شنود و گفت مدح تو بدی

آدمی را نافریدی ذوالمنن گوش و دهن

طبع من گنج گوهر بگشاید اندر مدح تو

گنج گوهر را نباشد هر قبول تو سمن

از قبول خدمت تو سرفرازم چون سپهر

خویش گردم با طرب هنگامه کردم با شجن

آفتاب دولت تو گر بتابد بر سرم

چون درخت بارور گردم من از جان و زتن

تا قیام الساعه در اقبال و در دولت بود

هر که اندر سایه تو ساعتی گیرد سکن