گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای بتاج و تخت شاهی وارث افراسیاب

گرد فتح و نصرت از نعل سم افراسیاب

از تجمل نعل زرین ساز مر افراس را

کز تجمل نعل زرین ساختی افراسیاب

عکس ماه نو فلک بر آب دریا افکند

تا بمه منعل شوند از بهر تو افراس آب

چشمه آب حیات دشمنانت خشک شد

زآب دریا رنگ تیغ تو که خون دارد حباب

پادشاه مشرقی تیغ جهانگیر تو هست

خونفشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب

آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست و نیست

بیگمان باری توئی از خسروان مالک رقاب

تیغ بر که آزماید وی تو بر که پیکران

وی کند لعل از دل سنگ و تو از روی تراب

دست فرمان تو نافرمانبرانرا دور کرد

سر زگردن جان زتن دست از عنان پا از رکاب

خسرو مسعود ثانی شاه مسعود اختری

اختر و نام ترا با سعد اکبر فتح باب

چون تو شاهی از نژاد شاه و خاتون جهان

آدم و حوا نزاد از هیچ مام و هیچ باب

منصف و عادل شهی ذات ترا ایزد سرشت

زآفرین محض و از انصاف صرف و عدل ناب

گر بعدل تو زیوز آهو بنالد برکند

کلبتین شاخ آهو از دهان یوز ناب

خلق را زایزد عطائی گر عطاهای ترا

خلق بر خود بشمرند الحق نیاید در حساب

هم تو بر حقی و هم خاطب اگر در حق تو

از بر منبر کند بر تو عطاء الله خطاب

بخت بیدار تو دارد مر رعیت را چنانک

دایه طفل نازنین را شیرخوار و شیرخواب

سوزنی را سوزن خاطر بسلک مدح تو

گر بهر حرفی درآرد دانه در خوشاب

در خجالت باشد از طبع سخن پیرای خویش

تا خوش آید یا نیاید شعر او بر شیخ و شاب

در ثناش و در دعاش ارچند نسیانست و سهو

هم ثنا و هم دعا مسموع باد و مستجاب

کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد

این مشبک خیمه سیماب رنگ بی طناب

دشمنان ملک تو زین خیمه سیماب رنگ

همچو بر آئینه سیمابند اندر اضطراب

طاق درگاه سرای تست محراب ملوک

هرکه روی آرد برین محراب روی از وی متاب

دیده دریا با دو دل دوزخ بداندیش ترا

تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم بیاب

عالم از عدل تو آباد است و شاه عالمی

تا تو باشی شاه عالم کی شود عالم خراب

خلق عالم زآفرینش همچنان چون بود و هست

تا بباد و خاک و آب و نار دارند انتساب

آنرا لطفست و صفوت نار را نور و ضیا

خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب

تا نباشد در عبارت منقلب چون مستوی

مستوی باب فتحت را مبادا انقلاب