گنجور

 
سوزنی سمرقندی

بشاعری پدر خویش را نه فرزندم

اگر نه معتقد مجلس خداوندم

سپهر جاه علی افتخار دین که ز فخر

چو شیعه مذهب خود را بران علی بندم

همه مناقب او گویم و مدایح او

به شاعری چو سخن بر سخن بپیوندم

قصیده باشد فرزندم شاعر و نخواهم

که جز به مدحت او باشد آنچه فرزندم

هر آن قصیده که آنرا جز او بود ممدوح

چو خوانده گشت بر این گریم و بر آن خندم

به چند روز که مانده است بنده پرور باش

که من ز سالی روزی به عمر خرسندم

به مهتری دگری نیست مثل و مانندت

به شعر اگر دگرانند مثل و مانندم

به خدمت تو در است اصل نیک بختی من

که از درخت ثنای تو برگ و بر کندم

ستایش تو کنم خویشتن ستوده بُوَم

که رخت بخت به ناجایگه نیفکندم

به شصت و هشت رسیده است سال عمرم و هست

مه رسیده ز ره بستر و قزا کندم

به حق نان و نمک عاجزم ز نان و نمک

ز نان ایشان بر دل نمک پراکندم

به آرزو برسان تا به آرزو برسی

که من به خط شریف تو آرزومندم

بسان نخشب خطی نویس تا برسد

که من به خدمت صدر تو در سمرقندم

به شعر ترفند ار ترف بودم و ترخین

به پند و حکمت اکنون چو شکر و قندم

به پند و حکمت پیرانه سر به دولت تو

بود که محو شود شعرهای ترفندم

ز پند و حکمت من باد سال عمر تو بیش

ز صد هزار فزون باد حکمت و پندم

به حسب گوئی سحر حلال در ره شعر

چنان نمایم کز نای و از دماوندم

به زند ماند طبعم جهنده آتش

عدوت سوخته بادا ز آتش زندم

بلند گوش خری میزنم که جو نخورد

به . . . ون خر سر خمخانه . . . ایه دربندم