گنجور

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳

 

شب است و خال تو اندر خیال چشم سیاه

کمند زلف تو دامست و بخت من گمراه

میان این همه ظلمت خیال سودایی

چگونه راه برد لا اله الا الله

دلم به زلف تو بسته است امید لیک چه سود

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴

 

نظری سوی به ما کن صنما گاه به گاه

کان دو رخساره ببینیم مگر ماه به ماه

تا مگر ناله ام از رهگذری گوش کنی

می روم ناله کنان بر گذرت راه به راه

تا به آیینه رخسار تو زنگی نرسد

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵

 

دلم به چشم تو آمد به دودمان سیاه

حذر نکرد همانا ز خان و مان سیاه

ز قید زلف تو پرهیز می کند دل من

چنانکه مار گزیده ز ریسمان سیاه

زبان برید قلم راز من هویدا کرد

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶

 

کَالبَدر مَحیَّاک مِن الحُسنِ تلآلآ

الله ُ مَعَک زادکَ حُسناً و جَمالا

هر کس به جهان در پی حالی و خیالیست

مائیم و خیال رخ زیبای تو حالا

مشتاق ترا حال چو زلف تو پریشان

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷

 

شبی به پیش تو خواهم نشست روی بروی

تطاول سر زلفت بگفت موی به موی

به بوی زلف تو آشفته حال می گردم

بسان باد صبا در ره تو کوی به کوی

بسوی صومعه گاهی ، گهی بسوی کنشت

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸

 

بت گلعذار اگر ز ره کرمی به ما گذری کنی

چه شود به جانب ما اگر به کرشمه‌ای نظری کنی

نه نسیم زلف عبیرسا دل خسته را مددی دهی

به وصال صبح رخ چو روز، شب هجر ما سحری کنی

چو به نزد جوهری هنر زر ناسره نتوان نمود

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹

 

تو را که درد نباشد به درد من نرسی

به اشک سرخ و به رخسار زرد من نرسی

تو گرم و سرد جهان چون ندیده ای چه عجب

اگر به سوز دل و آه سرد من نرسی

ز گرد چهره ی من آستین دریغ مدار

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰

 

مباد دیده روشن چو در نظر تو نباشی

بصر مباد کسی را که در بصر تو نباشی

مباد پسته و شکر چو از دهان و لب خویش

درون مجلس دل پسته و شکر تو نباشی

مرا به مجلس مستان شراب ناب نباید

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱

 

خوشا آن دل که جانانش تو باشی

خنک باغی که ریحانش تو باشی

به رشک آید قد طوبی در آن باغ

که سرو ناز پستانش تو باشی

علاج درد بی درمان نجوید

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲

 

چون ذرّه به خورشید تو داریم هوایی

در فهم نیازیم به جز روی تو رایی

از باغچه وصل تو بی برگ و نواییم

باشد که ز گلرنگ تو یابیم نوایی

آن غمزه که دی وعده وفا کرد به امروز

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳

 

شب وداع و غم هجر و درد تنهایی

دل شکسته و محزون کجا شکیبایی

سواد دیده ی من روشنی ز روی تو یافت

مرو مرو که ز چشمم برفت بینایی

چنان که عمر گرامی به کس نمی ماند

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴

 

بر گرد مه ز غالیه پرگار می‌کشی

بر طرف روز نقش شب تار می‌کشی

آن روز شد که راز نهان داشتم که باز

رازم چو روز بر سر بازار می‌کشی

زنار زلف آتش عشقت بلا شدند

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵

 

از نرگس خوش خواب تو در عین سیاهی

ماه رخ تو آینه صنع الهی

سودا زده چشم تو صد جادوی بابل

در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی

در وصف تو هر کس به تصور سخنی گفت

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶

 

آن زلف مشَّوش وش اندر خم و تاب اولی

وآن نرگس خوش منظر مخمور و خراب اولی

چون مشک و گل و نسرین خوش منظر و خوش بویند

بر عارض گلگونت بر مشک و نقاب اولی

در دیده من چهرت در سینه من مهرت

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷

 

ای روی تو آیینه انوار تجلّی

بنمای که یابد دل عشّاق تسلّی

در هر سری از عشق و تمنا و هوائیست

ماییم و هوای تو ز اسباب تمنَّی

از صورت خوب تو چه معنی بنماید

[...]

ابن حسام خوسفی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸

 

کدام زهد و چه تقوی که خالی از خللی

نکرده ام من مسکین به عمر خود عملی

عجب مدار ز لخشیدنم به حشر که من

نرفته ام قدمی بر بساط بی زللی

نَشُسته ام به همه عمر بر خلاف هوی

[...]

ابن حسام خوسفی
 
 
۱
۷
۸
۹
sunny dark_mode