گنجور

 
ابن حسام خوسفی

بت گلعذار اگر ز ره کرمی به ما گذری کنی

چه شود به جانب ما اگر به کرشمه‌ای نظری کنی

نه نسیم زلف عبیرسا دل خسته را مددی دهی

به وصال صبح رخ چو روز، شب هجر ما سحری کنی

چو به نزد جوهری هنر زر ناسره نتوان نمود

تو به کیمیای عنایتی مس قلب ما چو زری کنی

سر کوی او نرود کسی که نه سر در آن سر کو نهد

تو نه مرد این روشی اگر ز چنین بلا حذری کنی

ز کمینگه خم ابرویش چو به تیر غمزه کند گشاد

بر تیر او تو نه عاشقی که نه سینه را سپری کنی

نفس چو آتش گرم من تو در آن عذار چو آینه

نکنی که ناگه از آتشی دل سوخته اثری کنی

پسر حسام چو عندلیب ریاض گلشن قدسییی

بله وقت شده که بدان چمن سوی آشیان گذری کنی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode