محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۶
باز بر من نظر افکنده شکار اندازی
به شکار آمده در دشت دلم شهبازی
کرده از گوشه کنارم هدف ناوک ناز
گوشه چشم خدنگ افکن صید اندازی
خون بهای دو جهانست در اثنای عتاب
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۷
چه باشد گر سنان غمزه را زین تیزتر سازی
دل ریش مرا در عشق ازین خونریزتر سازی
گذر بروادی ناز افکنی دامنکشان واندم
به یک دامن فشانی آتشم را تیزتر سازی
بلا بر گرد من میگرد اما دست مییابد
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۸
به جرم این که گفتم سوز خود با عالمافروزی
چو شمع استادهام گریان که خواهد کشتنم روزی
از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده میریزد
که چون صبح از دلم سر میزند مهر دلافروزی
نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۹
از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی
اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسی
از شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا
پروای این ناکس کند مثل تو بیپروا کسی
اقبال و ادبارم نگر کامشب به راهی این پسر
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۰
دل را اگر ز صبر به جان آورد کسی
به زان که درد دل به زبان آورد کسی
در عشق میدهند به مقدار رنج گنج
تا تن به زیر بار گران آورد کسی
کو تاب تیر و ناوک پران که خویش را
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۱
توسن حسن کرده زین طفل غیور سرکشی
تا تو نگاه کردهای گشته بلند آتشی
سکه عشق میشود تازه که باز از بتان
نوبت حسن میزند کودک پادشه وشی
گشته به قصد بیدلان مایل خانه کمان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۲
شوق میگرداندم بر گرد شمع سرکشی
همتی یاران که خود را میزنم برآتشی
همچو خاشاکی که بادش در رباید ناگهان
خواهد از جاکندنم جولان تازی ابرشی
ناوکی کامروز دارم این قدرها زخم ازو
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۳
نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی
در عنان گیری عمر گذرانش باشی
یارب آن چشم که باشد که تو با این همه شرم
محرم راز نگههای نهانش باشی
حال دهشت زدهای خوش که دم عرض سخن
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۴
آن که هرگز نزد از شرم در معشوقی
امشب افکند به سویم نظر معشوقی
امشب از چشم سیه چاشنی غمزه فشاند
که نظر کرد به سویم ز سر معشوقی
امشب از پای فتادم که پیاپی میکرد
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۵
بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی
غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی
مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا
دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی
نازش برای عشوه ای صد لابه میفرمایدم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۶
ساربان بر ناقه میبندد به سرعت محملی
چون جرس ز اندیشه در بر میتپد نالان دلی
محمل آرائیست یکجا گرم با صد آب و تاب
جای دیگر آه سرد و گریهٔ بیحاصلی
یک طرف در نیت پرواز باز جان شکار
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۷
از باده عیشم بود مستانه به کف جامی
زد ساغر من بر سنگ دیوانه میآشامی
ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن
شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی
با این همه زهد ای بت در عشق تو نزدیکست
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۸
رفتی و رفت بیرخت از دیده روشنی
در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی
آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق
از کوههای درد نکردی فروتنی
آن قدر که بود خیمهٔ عشق تو را ستون
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۹
دم بسمل شدن در قبله باید روی قربانی
مگردان روی از من تا ز قربان رونگردانی
دم خون ریختن از دیدن رویت مکن منعم
که کس در حالت بسمل نبندد چشم قربانی
بدین حسن ای شه خوبان نه جانان خوانمت نی جان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۰
ز اشک سرخ برای نزول جانانی
شدست خانهٔ چشمم نقش ایوانی
مباش این همه ای گنج حسن در دل غیر
بیا که هست مرا نیز کنج ویرانی
به لاله زار دل داغدار من بگذر
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۱
به زبان غمزه رانی چو روم به عشوه خوانی
به تو ناز داد یاد این همه مختلف زبانی
سگی از تو شهسوارم به قبول و رد چکارم
بود آن که اضطرارم که نخوانی و نرانی
اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۲
گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی
ز چه دل گران نباشم که تو یار دیگرانی
دل و دیده نیست ممکن که شوند سیر از تو
که شراب بیخماری و بهار بیخزانی
به ره وداد چندان که من قدیم پیمان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۳
اقبال ظفر پیوند در کار جهانبانی
اقبال ولیخا نیست اقبال ولیخانی
جز وی به که داد ایزد در سلک سرافرازان
اقبال شهنشاهی در مرتبهٔ خانی
مخلوق به این نصرت ممکن نبود گویا
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۴
رو ای صبا بر آن سرو دلستان که تو دانی
زمین به بوس که منت در آن زمان که تو دانی
چو شرح حال تو پرسد ز محرمان به اشارت
بگو که قاصدم از جانب فلان که تو دانی
پس از نیاز به او عرض کن چنانکه نرنجد
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۵
چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی
جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی
ز بزم میروی افتان و سر گران حالا
به راه تا سر دوش که تکیهگاه کنی
به رخصت تو مفید نمیشود چشمت
[...]