گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱

 

هفت کشور در خط فرمان سلطان سنجرست

هفت‌گردون در کف پیمان سلطان سنجر است

جز خداوندی که عالم بندهٔ تقدیر اوست

کیست در عالم‌ که او سلطان سلطان سنجر است

گرچه‌گیتی روشنی‌گیرد ز نور آفتاب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲

 

اگرچه ناموران را تفاخر از هنرست

تفاخر هنر از شهریار نامورست

جلال دولت عالی جمال ملت حق

که پادشاه جهان است و خسرو بشرست

اگر زمانه بنازد ز عدل او نه شگفت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳

 

فرخ آن شاهی که هر ماهیش فتحی دیگرست

فتح او از یکدگر زیباتر و نیکوترست

در جهانداری فتوح او طراز دولت است

در مسلمانی خطاب او جمال منبرست

تیغ او در عالم از شاهی بساطی‌گسترید

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴

 

ایام و‌َرد و موسم عید پیمبرست

گیتی ز بوی هر دو سراسر معطرست

گلزارها به آمدن آن مزین است

محراب‌ها به آمدن این منوّر ست

آن مونس و حریف می و نَقل مجلس است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵

 

ایام نشاط است که عید است و بهار است

گیتی همه پربوی‌ گل و رنگ و نگار است

در هر وطنی خرمی از موکب عیدست

در هر چمنی تازگی از باد بهارست

تا باد بهاری به سوی باغ گذر کرد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶

 

عید ا‌َضْحیٰ رسم و آیین خلیل آزرست

عیدفطر اندر شریعت سنت پیغمبرست

هر دو عید ملت است و زینت است اسلام را

عید دولت طلعت میمون سلطان سنجرست

عید ملت خلق را باشد به ‌سال اندر دو روز

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۷

 

رای ملک آرای خاتون آفتاب دیگرست

بر زمین از آفتاب آسمان روشنترست

کرد روشن عالمی از رای ملک آرای خویش

آن خداوندی که سلطان جهان را مادرست

هست فارغ دل ز احوال خراسان و عراق

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۸

 

این چه شادی است‌ که زو در همه عالم خبرست

وین چه شکرست‌ که زو در همه عالم اثرست

این چه بادست که او را ز نعیم است نسیم

وین چه ابرست‌ که او را ز سعادت مَطَرست

وین چه سورست که پنداری جشنی است بزرگ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۹

 

زلف و چشم دلبر من لاعِبَ است و ساحرست

لِعب‌ زلف و سِحر چشم او بدیع و نادرست

ده یکی از لعب زلفش مایهٔ ده لاعب است

صد یکی از سحر چشمش توشه صد ساحرست

چشم او بی‌خواب خواب‌آلوده باشد روز و شب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۰

 

جشن عید اندر شریعت سنت پیغمبرست

قدر او از قدر دیگر جشنها افزونترست

هست این جشن جهان افروز در سالی دو بار

ملک را فر ملک هر روز جشنی دیگرست

عُدّت مُستَظهر و فخر ملوک روزگار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۱

 

آن‌روی نه روی‌است گل سرخ به‌بارست

وان زلف نه زلف است شب غالیه بارست

آن جعد نه جعدست همه حلقه و بندست

وان چشم نه چشم است همه خواب و خمار است

شاید که من از دست بتم باده کنم نوش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۲

 

سنگین‌دلی که بر دل احرار قادرست

در حسن و در جمال بدیع است و نادرست

در موکب نبرد سواری دلاورست

در مجلس شراب نگاری معاشرست

حلقه شدست بر دو بناگوش او دو زلف

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۳

 

ای دلبری که زلف تو دام است و چنبرست

دامیّ و چنبری که همه مشک و عنبرست

رخسار توگُل است و بناگوش تو سمن

گل در میان دام و سمن زیر چنبرست

از حسن و صورت تو تعجب همی‌کند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۴

 

اگر سرای لباساتیان خرابات است

مرا میان خراباتیان لباسات است

میان شهر همه عاشقان خراب شدند

مگر نگار من امروز در خرابات است

مجوی زهد و خرابی کن و خراباتی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۵

 

ای شده ملک و دین ز کلک تو راست

کلک تو کار ملک و دین آراست

دل صافیت مَطلع قَدَرست

کفِ کافیت مقتضای قضاست

همت تو محیط چون فلک است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۶

 

بتی‌که قامت او سرو را بماند راست

خمیده زلف گرهگیر او چو قامت ماست

ز روی او برِ صورتگر از خیال و نشان

خیال حور بهشت و نشان ماه سماست

نماز شام که رفت آفتاب سوی نشیب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۷

 

یافت از یزدان ملک سلطان به شادی هرچه خواست

روز شادی روز ما سلطان دین سلطان ماست

بند شاهی کرد محکم راه دولت کرد پاک

چشم عالم کرد روشن‌ کار گیتی کرد راست

وقت وقت رامش است و روز روز عشرت است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۸

 

خداوندی که تاج دین و دنیاست

به‌دولت دین و دنیا را بیاراست

از آن تاجی است در دنیا و در دین

که انعل‌ا مرکب او تاج جوزاست

دلیل دولتش چون روز روشن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۹

 

ای خسروی که مشرق و مغرب بهم توراست

وی داوری که هم عرب و هم عجم تو را است

در شرق و غرب خلق خدا جمله شاکرند

فضل خدای و رحمت او لاجرم تو راست

بیش وکم است ملک جهان حون نگه‌کنی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۰

 

ای صاحب اعلی دل تو عالم اعلاست

رای تو چو خورشید، درخشنده و والاست

گر دهر مُهَنّاست بدین عید همایون

این عید همایون به بقای تو مهناست

عالم به تو خرم شد و گیتی به‌ تو روشن

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۲۴
sunny dark_mode