گنجور

 
امیر معزی

ای شده ملک و دین ز کلک تو راست

کلک تو کار ملک و دین آراست

دل صافیت مَطلع قَدَرست

کفِ کافیت مقتضای قضاست

همت تو محیط چون فلک است

نعمت تو بسیط همچو هواست

دست تو ابر و جود تو مَطَرست

لفظ تو دُرّ و طبع تو دریاست

عادت تو به فخر پیوسته است

سیرت و رسم تو ز عیب جداست

گر تفاخر بود ز خدمت تو

آن تفاخر عَلَی‌الخُصوص مراست

هست یکتا به مهر تو دل من

پشت من در پرستش تو دوتاست

صد عطا از تو بیش یافته‌ام

هر یکی را هزار شکر و ثناست

قصهٔ خویش با تو دانم‌ گفت

حاجت خویش از تو دانم خواست

چون بود روزگار من که مرا

خرج پیدا و دخل ناپیداست

بار بسیار و بارکش اندک

چاکران بیش و مرکبان کم وکاست

دی مرا بود فکرت امروز

بازم امروز فکرت فرداست

گرچه در پایگاه و کیسهٔ من

نه ستورست و نه ستور بهاست

به‌ یک اشتر که تو مرا بدهی

همه کارم تمام گردد راست

برکات سخاوت تو مرا

فتح باب هزارگونه عطاست

از بقای تو دور باد فنا

تا به دهر اندرون بقا و فناست

بر تن و دلت و جانت باد ایجاب

هرچه اندر جهان به‌خیر دعاست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

به سرای سپنج مهمان را

دل نهادن همیشگی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند؟

[...]

فرخی سیستانی

من ندانم که عاشقی چه بلاست

هر بلایی که هست عاشق راست

زرد و خمیده گشتم از غم عشق

دو رخ لعل فام و قامت راست

کاشکی دل نبودیم که مرا

[...]

ابوالفضل بیهقی

بسرای سپنج‌ مهمان را

دل نهادن همیشگی‌ نه رواست‌

زیر خاک اندرونت باید خفت‌

گرچه اکنونت خواب بر دیباست‌

با کسان‌ بودنت چه سود کند؟

[...]

ناصرخسرو

هر چه دور از خرد همه بند است

این سخن مایهٔ خردمند است

کارها را بکشی کرد خرد

بر ره ناسزا نه خرسند است

دل مپیوند تا نشاید بود

[...]

قطران تبریزی

بسرای سپنج مهمان را

دل نهادن بممسکی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه