گنجور

 
امیر معزی

ای صاحب اعلی دل تو عالم اعلاست

رای تو چو خورشید، درخشنده و والاست

گر دهر مُهَنّاست بدین عید همایون

این عید همایون به بقای تو مهناست

عالم به تو خرم شد و گیتی به‌ تو روشن

دولت به تو باقی شد و ملت به تو آراست

شغل همه آفاق به فرمان تو شد خوب

کار همه احرار به کردار تو شد راست

از ماه فلک تا دل تو هست تفاوت

چندانکه تفاوت ز ثری تا به ثریاست

گر ماه فلک تافته بر روی زمین است

ماه دل تو تافته برگنبد خَضْراست

آن ماه، گهی کاهد و گاهی بفزاید

وین ماه بیفزاید و هرگز نکند کاست

زیر علم دولت تو سایهٔ طوبی است

زیر قدم همت تو تارک جوزاست

شاید که بُوَد خصم تو از لشکر فرعون

تا رای درخشان تو همچون ید بیضاست

آثار کفایت همه از رای تو باقی است

انوار سعادت همه از روی تو پیداست

دیدار تو گویی به مثل مرکز نورست

زیرا که بدو چشم بشر روشن و بیناست

کردار تو گویی به مثل اختر سعدست

زیرا که بدو بخت بشر فرخ و برناست

گفتار تو گویی به مثل پایهٔ عقل است

زیرا که بدو جان بشر عاقل و داناست

روز همه کس هست ز توفیق تو روشن

تا در قلم تو شب تاریک مجزاست

توقیع تو بینم سبب زندگی خلق

گویی‌ که صریر قلمت باد مسیحاست

ای صدر وزیران جهان بدر زمینی

ای بدر زمین صدر وزارت به تو آراست

من بنده همی تا صفت مدح تو گویم

از قوت مدح تو مرا طبع چو دریاست

شاید که چو دریای محیط است مرا طبع

زیرا که درو مدح تو چون لولو لالاست

با حکم ابد باد بقای تو برابر

ای یافته از حُکم ازل هرچه دلت خواست

بگذار دو صد عید علی‌رغم عدو را

خوش دار ولی را که تورا دولت والاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode