گنجور

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - مراسم صبحانه (یک خانواده زردشتی قدیم)

 

صبح دوم شد سپیده تابانا

زهره هویدا و ماه پنهانا

دست افق مطرفی کشید بنفش

سنجابین پروزش بدامانا

برگ درختان چو می‌کشان به‌صبوح

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۲ - در منقبت امام هشتم‌(‌ع‌)

 

بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقاب‌ها

آشفته شد به دیدهٔ عشاق خواب‌ها

استارگان تافته بر چرخ لاجورد

چونان که اندر آب ز باران حباب‌ها

اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - باز هم به همان مناسبت (مد شدن موی کوتاه برای زنان)

 

سراسر تار گیسوی سیه چیدند خانم‌ها

ندانم از چه این مد را پسندیدند خانم‌ها

کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران

گناه بستگان عشق‌، بخشیدند خانم‌ها

دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - گواه سخنوری

 

آمد، چو دو نیمه برفت از شب

آن ساده بناگوش سیم غبغب

با چهرهٔ روشن چو تافته روز

با طرهٔ تاری چو قیرگون شب

ابروش به خون ریختن مهیا

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - ورزش روح

 

دو چیز افزونی دهد، بر مردم افزون‌طلب

سرمایهٔ عقل و خرد، پیرایهٔ علم و ادب

علم است دیهیم علا، عقل است کنج اعتلا

العلم تاج للفتی‌، والعقل طوق من ذهب

هست ار ز میراث‌ پدر، عقل غریزیت ای پسر

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۶ - غضب شاه

 

مانده‌ام در شکنج رنج و تعب

زین بلا وارهان مرا یارب

دلم آمد درین خرابه به جان

جانم آمد درین مغاک به لب

شد چنان سخت زندگی که مدام

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - در مدح حضرت ختمی مرتبت

 

ای آفتاب گردون تاری شو و متاب

کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب

آن آفتاب روشن شد جلوه گر که هست

ایمن ز انکساف و مبرا ز احتجاب

بنمود جلوه‌ئی و ز دانش فروخت نور

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۸ - تابستان

 

ای آفتاب مشکو زی باغ کن شتاب

کز پشت شیر تافت دگرباره آفتاب

مرداد ماه باغ به بار است گونه گون

از بسد و زبرجد و لولوی دیریاب

هم شاخ راز میوه دگرگونه گشت چهر

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - گله از وزیر فرهنگ

 

وزیر فرهنگ ای جسم فضل و جان ادب

کز اصطناع تو معمور شد جهان ادب

ز زخم حادثه‌، لطف تو شد حصار هنر

به ‌جاه و مرتبه‌، عهد تو شد ضمان ادب

ز نیروی خردت سبز، مرغزار علوم

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - سرنیزه

 

قاعدهٔ ملک ز سر نیزه است

کس نزند بر سر سرنیزه دست

عدل شود از دم سرنیزه راست

فتنه شود از سر سرنیزه پست

بس‌سر سرکش که‌ به‌ سرنیزه رفت

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - سرچشمهٔ فین

 

سرچشمهٔ «‌فین‌» بین که در آن آب روانست

نه آب روانست که جان است و روان است

گویی بشمر موج زند گوهر سیال

یا آن که به هر جدول‌، سیماب روانست

آن آب قوی بین که بجوشد ز تک حوض

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در منقبت مولای متقیان

 

دل من خواهی ای ترک و ندانی که خطاست

از چو من عاشق دلباخته جان باید خواست

دل من خواهی و پاداش مرا بوسه دهی

هرکه زینسان دل من خواهد بدهم که رواست

دل من عشق تو را خواست سپردمش به تو

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - در وصف آیت‌الله صدر

 

رسول گفت گرت دیدن خدای هواست

باولیای خدا بین که شان جمال خداست

هم اولیا راگر زانکه دید خواهی روی

ببین سوی علمای شریعت از ره راست

بدین دلیل و بدین حجُِ و بدین برهان

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۵ - آواز خدا

 

هر حلقه که در آن زلف دوتاست

دام دگری بهر دل ماست

بیماریِ ماست زان چشمِ دُژَم

تنهاییِ ما زآن زلفِ دوتاست

باز این چه بلاست‌؟ ای تُرک پسر

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۶ - تهران آفتی است

 

ای عجب این خلق را هر دم دگرسان حالتی است

گاه زیبا، گاه زشت‌، الحق که انسان آیتی است

اندرین کشور تبه گشت آسمانی گوهرم

لعل را کی در دل کوه بدخشان قیمتی است

وعدهٔ باغ وگلستانم مده کاز فرط یاس

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - فردوسی

 

سخن‌ بزرگ ‌شود، چون‌ درست باشد و راست

کس ار بزرگ شد از گفته بزرگ، رواست

چه جد، چه هزل‌، درآید به آزمایش کج

هرآن سخن که نه پیوست با معانی راست

شنیده‌ای که به یک بیت‌، فتنه‌ای بنشست

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۸ - ره راست

 

تا شدم خویگر به رفتن راست

چرخ کجرو به کشتنم برخاست

راست نتوان سوی بلندی رفت

راستی مانع ترقی ماست

کوهرو بین که پشت خم دارد

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۹ - دست شکسته

 

بشکست گرم دست چه‌ غم‌؟ کار درست‌ است

کسری ز شکستم نه‌، که افکار درست است

آن را چه خطائیست که رفتار صواب است

و آن‌ را چه شکستی‌ است که گفتار درست‌ است

گر دست چپم‌ بشکست‌ ای‌ خواجه غمی‌ نیست

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۴۰ - پاکستان

 

شد سیه‌مست بلا هشیار، تاکستان کجاست‌؟

پاکباز خفته شد بیدار، پاکستان کجاست‌؟

هند و ایران دیولاخ فتنه و آشوب گشت

رام چند دیوکش کو؟ رستم دستان کجاست‌؟

اهل مشرق پیر و برنا یار و همدست همند

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - دیروز و امروز

 

امروز روز عزت دیهیم و افسر است

عصری بلند پایه و عهدی منور است

جاه و جلال گم شده در پیشگاه ملک

بر سینه دست ‌طاعت و بر آستان سر است

سوی دگر گرسنگی و، نعمت این‌سوی است

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۳
sunny dark_mode