گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقاب‌ها

آشفته شد به دیدهٔ عشاق خواب‌ها

استارگان تافته بر چرخ لاجورد

چونان که اندر آب ز باران حباب‌ها

اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی

از باد برفروز به‌بزم آفتاب‌ها

مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب

افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب‌ها

ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن

وانباشته به ساغر زربن شراب‌ها

درگوش مشتری شده آواز چنگ‌ها

بر چرخ زهره خاسته بانگ رباب‌ها

فصلی‌خوش و شبی‌خوش‌وجشنی‌مبارکست‌

وز کف برون شده‌است طرب را حساب‌ها

بستند باب انده و تیمار و رنج و غم

وز شادی و نشاط گشادند باب‌ها

رنگین کند به باده کنون دامن سپید

زاهدکه بودش از می سرخ اجتناب‌ها

گویند می منوش و مخورباده زانکه هست

می‌خواره راگناه وگنه را عقاب‌ها

در باده گر گناه فزون است هم بود

در آستان حجه یزدان ثواب‌ها

شمس‌الشموس شاه ولایت که کرده‌اند

شمس و قمر ز خاک درش اکتساب‌ها

هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش

هفتم سپهر راست به عجز اقتراب‌ها

بهر مقر و منکر او ایزد آفرید

انعام‌ها به خلد و به دوزخ عذاب‌ها

خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح

در پیش نه ز برگ درختان کتاب‌ها

اکنون به شادی شب جشن ولادتش

گردون نهاده برکف انجم خضاب‌ها

جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز

گوئی گرفته‌اند ز جنت حجاب‌ها

نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق

گونی برآمدند به شب آفتاب‌ها

آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است

وان تیرهای جسته چو زرین طناب‌ها