گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

سخن‌ بزرگ ‌شود، چون‌ درست باشد و راست

کس ار بزرگ شد از گفته بزرگ، رواست

چه جد، چه هزل‌، درآید به آزمایش کج

هرآن سخن که نه پیوست با معانی راست

شنیده‌ای که به یک بیت‌، فتنه‌ای بنشست

شنیده‌ای که ز یک شعر، کینه‌ای برخاست

سخن گر از دل دانا نخاست‌، زیبا نیست

گرش قوافی مطبوع و لفظ‌ها زیباست

کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست

صنیع دانا، انگارهٔ دل داناست

چو مرد گشت دنی‌، قول‌های اوست دنی

چو مرد والا شد، گفته‌های او والاست

سخاوت آرد گفتار شاعری که سخی است

گدایی آرد اشعار شاعری که گداست

کلام هر قوم‌، انگاره سرایر اوست

اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست

نشان سیرت شاعر، ز شعر شاعر جوی

که فضل گلبن‌، در فضل آب و خاک و هواست

درست شعری‌، فرع درستی طبع است

بلند رختی‌، فرع بلندی بالاست

بود نشانهٔ خبث حطیئه‌ گفتهٔ او

چنانکه گفتهٔ «حسان» دلیل صدق و صفاست

کمال شیخ معری‌ ز فکر اوست پدید

شهامت متنبی‌ ز شعر او پیداست

نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است

تفاوتی که به شهنامه‌ها ببینی راست

بلی تفاوت شهنامه‌ها، به معنی و لفظ

درست و راست بهنجار خوی آن دو گواست

جلال و رفعت گفتارهای شاهانه

نشان همت فردوسی است‌، بی کم و کاست

عتاب‌های غیورانه و شجاعت‌ها

دلیل مردی گوینده است و فخر او راست

محاورات حکیمانه و درایت‌هاش

گواه شاعر، در عقل و رای حکمت‌زاست

صریح گوید گفتارهای او، کاین مرد

به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست

کجا تواند یک تن‌، دوگونه کردن فکر

جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست

به صد نشان‌، هنر اندیشه کرده فردوسی

نعوذ بالله پیغمبر است اگرنه خداست

درون صحنهٔ بازی‌، یکی نمایشگر

اگر دوگونه نمایش دهد، بسی والاست

یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی

به صد لباس مخالف‌، به بازی آمده راست

امیر کشورگیر است و گرد لشگرکش

وزیر روشن‌رای است و شاعری شیداست

مکالمات ملوک و محاورات رجال

همه قریحهٔ فردوسی سخن‌آراست

برون پرده‌، جهانی ز حکمت است و هنر

درون پرده‌، یکی شاعر ستوده لقاست

به تخت ملک‌، فریدون‌، به پیش صف رستم

به احتشام‌، سکندر، به مکرمت داراست

به گاه پوزش‌، خاک و به گاه کوشش‌، آب

به وقت هیبت‌، آتش‌، به وقت لطف‌، هواست

عتاب‌هاش‌، چو سیل دمان‌، نهنگ او بار

خطاب‌هاش‌، چو باد بزان‌، جهان‌پیماست

به گاه رقت‌، چون کودک نکرده گناه

به‌وقت خشیت‌، چون نره‌دیو خورده قفاست

به وقت رای زدن‌، به ز صدهزار وزیر

که هر وزبری‌، دارای صدهزار دهاست

به بزم‌سازی‌، مانند باده‌نوش ندیم

به پارسایی‌،‌چون مرد مستجاب دعاست

به گاه خوف مراقب‌، به گاه کین‌، بیدار

گه ثبات‌، چو کوه و گه عطا، دریاست

به‌حسب حال‌، کجا بشمرد حکایت خویش

حدیث‌های صریحش تهی ز روی و ریاست

*‌

*

بزرگوارا! فردوسیا! به جای تو، من

یک از هزار نیارست گفت از آنچه رواست

تو را ثنا کنم و بس‌، کزین دغل مردم

همی ندانم یک تن که مستحق ثناست

دریغ کز پس یک عمر خدمت وطنی

ندید چشمم یک جزو از آنچه دل می‌خواست

ز پخته‌کاری اغیار و خام‌طبعی قوم

چنان بسوخت دماغم‌، که دود از آن برخاست

ثنا کنیم ترا تا که زنده‌ایم به دهر

که شاهنامه‌ات ای شهره‌مرد، محیی ماست