گنجور

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵

 

یک ذره نور رویت گر ز آسمان برآید

افلاک درهم افتد خورشید بر سرآید

آخر چه طاقت آرد اندر دو کون هرگز

تا با فروغ رویت اندر برابر آید

یارب چه آفتابی کانجا که پرتو توست

[...]

عطار
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۸

 

آخر شبِ جدایی روزی مگر سرآید

وان آفتابِ وصلت از جانبی برآید

تو سر کشیده و من طوقِ وفا به گردن

ساکن که اسبِ حسنت ناگه به سر درآید

ای سروِ باغِ جانم بخرام تا به بستان

[...]

حکیم نزاری
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۲

 

چون بینم اینکه رویت در چشم دیگر آید

کز دیده های خود هم چشم مرا در آید

چون از حسد بمیرم آن دم که تو در آیی

چون جان عشقبازان با تو برابر آید

خام است کز تو جویم بر خود نوازشی را

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱

 

گفتم غمِ تو دارم گفتا غمت سرآید

گفتم که ماهِ من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مِهروَرزان رسمِ وفا بیاموز

گفتا ز خوب‌رویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راهِ نظر ببندم

[...]

حافظ
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

با آفتاب رویت چون مه نمی برآید

زهره چه زهره دارد تا در برابر آید

از خاک رهگذارت دزدیده سرمه نوری

وز عین بی حیایی در دیده می درآید

آمد هزار ناوک ز آن غمزه بر دل من

[...]

خیالی بخارایی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶

 

از بس که چشم دارم کان مه ز در درآید

از جا جهم چو ناگه آواز در برآید

ریزم سرشک گلگون از زخمه مغنی

آری روان شود خون بر رگ چو نشتر آید

گرمم ز آتش دل زانسان که گر درین تب

[...]

جامی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴

 

چون از می صبوحی رنگ رخش برآید

بهر نظاره ی او خورشید بر در آید

خوش آنکه سر بزانو باشم در انتظارش

ناگه چو سر بر آرم آن ماه بر سر آید

افسون پندگویان دیوانه ساخت ما را

[...]

بابافغانی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

زان پیشتر که جانان ناگه ز در درآید

از شادی وصالش، ترسم که: جان برآید

ناصح بصبر ما را بسیار خواند، لیکن

ما عاشقیم و از ما این کار کمتر آید

ای ترک شوخ، باری، در سر چه فتنه داری؟

[...]

هلالی جغتایی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

کی جز تو در دل من دلدار دیگر آید

بیرون نمی روی تو تا دیگری درآید

با من مگو که بگذار از دست دامن یار

این کار نیست کاری کز دست من برآید

از صنع کلک آید بس نقش نیک اما

[...]

رفیق اصفهانی
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

دل ازتو بر نگیرم تا جان ز تن برآید

دست از تو بر ندارم تا عمر من سر آید

بودی چو ماه اگر ماه چون توشدی زره پوش

بودی چو سرواگر سروچون توسمن برآید

هر چین زلف تو چین هر تار اوست تاتار

[...]

بلند اقبال
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۶ - قطعه

 

این قدر ای توانگر مفشارنای مسکین

میترس از آنکه زین نای ناگه نوا برآید

دوران اگر بکامت باشد مباش غره

بس دورها بسر شد این دور هم سرآید

از پاره آستینا بنما حذر که روزی

[...]

صغیر اصفهانی
 
 
sunny dark_mode