گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چون بینم اینکه رویت در چشم دیگر آید

کز دیده های خود هم چشم مرا در آید

چون از حسد بمیرم آن دم که تو در آیی

چون جان عشقبازان با تو برابر آید

خام است کز تو جویم بر خود نوازشی را

شاهین ز بهر زحمت نزد کبوتر آید

اشکم رسید و دریا بازم به لب در آمد

دستم بگیر زان پیش، اکنون که برتر آید

دی در رخت ببستم دیده ز بس شکایت

بدبخت در ببندد، دولت چو از در آید

وه کاین چه عیش باشد، نه زنده و نه مرده؟

نی بر سرم تو آیی، نی عمر بر سر آید

باطل بود شنیدن دعوی عشق از آن کس

کش با جمال جانان پهلو به بستر آید

زینسان که در خیالت گم گشتم، ار بمیرم

چه شبهه، گر ز گورم هر دم گیا برآید

فرهادوار باید مشتاق گفت شیرین

کش گفته های خسرو در عشق باور آید