گنجور

 
بابافغانی

چون از می صبوحی رنگ رخش برآید

بهر نظاره ی او خورشید بر در آید

خوش آنکه سر بزانو باشم در انتظارش

ناگه چو سر بر آرم آن ماه بر سر آید

افسون پندگویان دیوانه ساخت ما را

با آن پری بگویید تا در برابر آید

آسوده یی کزین در بیرون رود سلامت

دارد سر ملامت گر بار دیگر آید

آن نور دیده دارد جا در دل فغانی

در دل خوشست لیکن در دیده خوشتر آید