سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
ای کرده به عشق تو دل پرورش جانها
گردون چو رخت ماهی نادیده به دورانها
آن را که چو تو سروی در خانه بود دایم
از بیخبری باشد رفتن سوی بستانها
آن را که گل رویش زردی ز غمت گیرد
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
در حلقه زلف تو هر دل خطری دارد
زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد
برآتش دل آبی از دیده همی ریزم
تا باد هوای تو برمن گذری دارد
من در حرم عشقت همخانه هجرانم
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰
از عشق دل افروزم چون شمع همی سوزم
چون شمع همی سوزم ازعشق دل افروزم
ازگریه وسوز من اوفارغ ومن هر شب
چون شمع زهجر او می گریم و می سوزم
درخانه گرم هر شب ازماه بود شمعی
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶
ای دوستتر از جانم زین بیش مرنجانم
گر زخم زنی شاید بر دیده گریانم
در نرد هوس خوبان بسیار مرا بردند
تا عشق تو میبازم خود هیچ نمیدانم
بر فرش وصال تو آن روز که پا کوبم
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷
گر دست رسد روزی در پات سرافشانم
هر چند نثارت را لایق نبود جانم
پیش گل سیمینت چون شاخ خزان دیده
با این همه بی برگی از باد زرافشانم
گفتم که بجمعیت چون آب روانم کن
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹
ای گشته نهان از من پیدات همی جویم
جای تو نمیدانم هرجات همی جویم
برمن چوشوی پیدا من درتو شوم پنهان
از من چوشوی پنهان پیدات همی جویم
اندر سر هر مویی از تو طلبم رویی
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴
در شهر بحسن تو رویی نتوان دیدن
از دل نشود پنهان روی تو بپوشیدن
من در عجبم از تو زیرا که ندیدستم
از ماه سخن گفتن وز سرو خرامیدن
هنگام بهار ای جان در باغ چه خوش باشد
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸
بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن
بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن
چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه
آن شربت هجران را تلخی بشکر بشکن
دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳
از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه
دوشم بلب شیرین جان داد بهر بوسه
از بهر غذای جان ای زنده بآب و نان
بستد لب خشک من زآن شکر تر بوسه
ای کرده رخت پیدا بر روی قمر لاله
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳
ای بلبل جانم (را) از روی تو گلزاری
رنگیست ز روی تو با هر گل رخساری
از دیدن ماه و خور عار آیدت ای دلبر
گر بهر تماشا را در خود نگری باری
بی معنی عشق تو جان در بدن خاکی
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۹
هم دلبر من با من دلدار شود روزی
هم گلشن بخت من بی خار شود روزی
اندر ره او نبود جان کندن من ضایع
آنکس که دلم بستد دلدار شود روزی
خود را بامید آن دلشاد همی دارم
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۴
ای چون تو نبوده گل در هیچ گلستانی
آن کار چه کارست آن کو تازه کند جانی
گرچه نتوان گفتن می خوردن و خوش خفتن
در زیر درخت گل با چون تو گلستانی
کآنجا ز هوا نبود در طبع تقاضایی
[...]
