گنجور

 
سیف فرغانی

ای چون تو نبوده گل در هیچ گلستانی

آن کار چه کارست آن کو تازه کند جانی

گرچه نتوان گفتن می خوردن و خوش خفتن

در زیر درخت گل با چون تو گلستانی

کآنجا ز هوا نبود در طبع تقاضایی

وآنجا ز حیا نبود بر بوسه نگهبانی

عاشق ز لب جانان خمری چو عسل نوشد

زاهد بترش رویی با سرکه خورد نانی

یک روز مرا گفتی کامت بدهم یک شب

سیراب کجا گردد این تشنه ببارانی

صاحب هوسان هریک نسبت بکسی دارند

چون من مگسی دارد چون تو شکرستانی

در خانه نشین ورنی بر روی فگن برقع

کآشفته شود ناگه شهر از چو تو سلطانی

با دشمن بذ گویم شد دوست رقیب تو

بهر تو روا دارم زاغی بزمستانی

گر سیف سر خود را اندر قدمت مالد

پای ملخی بخشد موری بسلیمانی