گنجور

 
سیف فرغانی

در شهر بحسن تو رویی نتوان دیدن

از دل نشود پنهان روی تو بپوشیدن

من در عجبم از تو زیرا که ندیدستم

از ماه سخن گفتن وز سرو خرامیدن

هنگام بهار ای جان در باغ چه خوش باشد

بر یاد تو می خوردن بر بوی تو گل چیدن

با پسته خندانت گر توبه کند شاید

هم قند ز شیرینی هم پسته ز خندیدن

در ملکش اگر بودی مانند تو شیرینی

فرهاد شدی خسرو در سنگ تراشیدن

در مذهب عشاقت آنراست مسلمانی

کورا نبود دینی جز دوست پرستیدن

کردیم بسی کوشش تا دوست بدست آید

چون بخت مدد نکند چه سود ز کوشیدن

تا دیده خود بینت با غیر نظر دارد

گر چشم ز جان سازی او را نتوان دیدن

از تیغ جفای او اندیشه مکن ای سیف

تأثیر ظفر نبود از معرکه ترسیدن