گنجور

 
سیف فرغانی

از عشق دل افروزم چون شمع همی سوزم

چون شمع همی سوزم ازعشق دل افروزم

ازگریه وسوز من اوفارغ ومن هر شب

چون شمع زهجر او می گریم و می سوزم

درخانه گرم هر شب ازماه بود شمعی

بی روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم

در عشق که مردم رااز پوست برون آرد

ازشوق شود پاره هر جامه که بر دوزم

هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد

چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم

دانش نکند یاری در خدمت او کس را

من خدمت او کردن از عشق وی آموزم

چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین

خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم

 
 
 
مولانا

شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم

تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم

ای چشمه آگاهی شاگرد نمی‌خواهی

چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم

باری ز شکاف در برق رخ تو بینم

[...]

بابافغانی

پروانه صفت شبها در بزم دل افروزم

از هر طرفی شمعی می بینم و می سوزم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه