گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

 

ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده

ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده

بسته کمر بندگی تو همه احرار

از سر کله خواجگی و کبر نهاده

دستان دو دست تو به عیوق رسیده

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۹

 

ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی

از محنت تو نیست مرا روی رهایی

معذوری اگر یاد همی نایدت از ما

زیرا که نداری خبر از درد جدایی

در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰

 

از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی

هر روز همی بینم رنجی و عنایی

شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش

با پاک‌بری عشوه‌دهی شوخ دغایی

گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱

 

ای لعل ترا هر دم دعوی خدایی

برخاسته از راه تو چونی و چرایی

با جزع تو و لعل تو بر درگه حسنت

عیسی به تعلم شده موسی به گدایی

پیش تو همی گردم در خون دو دیده

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳

 

ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی

مانندهٔ یعقوب شد از درد جدایی

تا چند به سوی دل عشاق چو خورشید

هر روز به رنگ دگر از پرده برآیی

گاهی رخ تو سجده برد مشتی دون را

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷

 

ای آنکه به دو لب سبب آب حیاتی

جانرا به دو شکر ز غم هجر نباتی

آرایش دینی تو و آسایش جانی

انس دل و نور بصر و عین حیاتی

از خوبی خود غیرت خوبان جهانی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳

 

آن دلبر عیار من ار یار منستی

کوس «لمن الملک» زدن کار منستی

گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف

سیاره کنون ریشهٔ دستار منستی

بر افسر شاهان جهانم بودی فخر

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷

 

تا معتکف راه خرابات نگردی

شایستهٔ ارباب کرامات نگردی

از بند علایق نشود نفس تو آزاد

تا بندهٔ رندان خرابات نگردی

در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

 

زان خط که تو بر عارض گلنار کشیدی

ابدال جهان را همه در کار کشیدی

بر ماه به پرگار کشیدی خط مشکین

دلها همه در نقطهٔ پرگار کشیدی

هر دل که ترا جست چو دیوانهٔ مستی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

 

در ره‌روی عشق چه میری چه اسیری

در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری

آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق

رخها همه زردست و جگرها همه قیری

آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵

 

گفتی که نخواهیم تو را گر بت چینی

ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی

بر آتش تیزم بنشانی بنشینم

بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی

ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی

[...]

سنایی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode