گنجور

 
سنایی

از ماه‌رخی نوش‌لبی شوخ‌بلایی

هر روز همی بینم رنجی و عنایی

شکرست مر آن را که نباشد سر و کارش

با پاک‌بری عشوه‌دهی شوخ‌دغایی

گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر

جز آن که کند با من بیچاره جفایی

تا چند کند جور و جفا با من عاشق

ناکرده به جای من یک روز وفایی

تا چند کشم جورش من بنده به دعوا؟

یعنی که همی آیم من نیز ز جایی

دانم که خلل ناید در حشمت او را

گر عاشق او باشد بیچاره گدایی

گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل

گوید که مرا هست درین هر دو ریایی

خورشید رخ‌ست او و سنایی را زان چه

چون نیست نصیب او هر روز ضیایی؟