گنجور

 
سنایی

از ماه‌رخی نوش‌لبی شوخ‌بلایی

هر روز همی بینم رنجی و عنایی

شکرست مر آن را که نباشد سر و کارش

با پاک‌بری عشوه‌دهی شوخ‌دغایی

گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر

جز آن که کند با من بیچاره جفایی

تا چند کند جور و جفا با من عاشق

ناکرده به جای من یک روز وفایی

تا چند کشم جورش من بنده به دعوا؟

یعنی که همی آیم من نیز ز جایی

دانم که خلل ناید در حشمت او را

گر عاشق او باشد بیچاره گدایی

گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل

گوید که مرا هست درین هر دو ریایی

خورشید رخ‌ست او و سنایی را زان چه

چون نیست نصیب او هر روز ضیایی؟

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
رودکی

دل تنگ مدار ای ملک از کار خدایی

آرام و طرب را مده از طبع جدایی

صد بار فتادست چنین هر ملکی را

آخر برسیدند به هر کام روایی

آن کس که ترا دید و ترا بیند در جنگ

[...]

ناصرخسرو

ای خواجه، تو را در دل اگر هست صفائی

بر هستی آن چونکه تو را نیست ضیائی؟

ور باطنت از نور یقین هست منور

بر ظاهر آن چونکه تو را نیست گوائی؟

آری چو بود ظاهر تحقیق، ز تلبیس

[...]

منوچهری

ای ترک من امروز نگویی به کجایی

تا کس نفرستیم و نخوانیم نیایی

آنکس که نباید بر ما زودتر آید

تو دیرتر آیی به بر ما که ببایی

آن روز که من شیفته‌تر باشم برتو

[...]

مسعود سعد سلمان

تا تو ز من ای لعبت فرخار جدایی

رفت از دل من خسته همه کام روایی

هر روز مرا انده هجران چه نمایی

هر روز به من برغم عشقت چه فزایی

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی

کز جان قدمی سازی و در راه درآیی

ای خواست جدا گردی چونان که درین ره

هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی

ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه